یه تجربه تازه
دیروز بعدازظهر قرار
بود با 5?4 تا از بچهها
بریم پارک و بعد از مدتها از حال و هوای هم با خبر بشیم راستش من در جریان این ملاقات نبودم وقتی یکی از
دوستانم طرفای ظهر باهام تماس گرفت و خیلی دستوری و امرانه گفت ساعت 3 میای فلان
جا منم هر چی گفتم برای چی گفت به تو ربطی نداره( البته این دوستمون با من هیچ
تعارفی نداره برای همین اینقدر م?دبانه حرف میزد) خلاصه وقتی رفتم و بچهها رو دیدم خدائیش ذوق زده شدم چون فوقالعاده
دوستان خوبی دارم. توی پارک دنبال جای برای نشستن میگشتیم تا بتونیم روبروی هم
باشیم و در حین راه رفتنم از اینکه سربهسر هم میزاشتیم لذت میبردیم واقعا شادی
بیواسطه یعنی همین? یعنی بودن و مصاحبت
با کسانی که از دیدنشون خوشحال میشی، انگار آدم برای یه لحظه هم که شده تمام احساسهای
خستگی و بدشو کنار میزاره و از با هم بودن لذت میبره. بلاخره یه جای برای نشستن
پیدا کردیم من حتی از علت دور هم جمعشدنم هنوز خبر نداشتم یکی از بچهها شروع کرد
به صحبت کردن و گفت جمعشدن ما به چند علته، اول و مهمتر از همه اینکه خواستیم
همدیگرو ببینیم تا یه بار دیگه به دوستیمون افتخار کنیم دوم اینکه حالا که هممون
درسامون تموم شده ببینیم بجز یادگرفتن مطالب چند تا کتاب چه ارمغان دیگه این
سالیان تحصیل برامون داشته. ولی جاتون خالی از اونجای که هیچ کدوم از ما همدیگرو
جدی نمیگیریم مدام با هم شوخی میکردیم و از نسبتای که به هم داده بودیم صحبت میکردیم
بدون اینکه به سئوال این دوستمون جواب بدیم. حدود یک ساعتی به همین منوال گذشت
ولی بعد احساس کردیم باید کمی جدی بشیم یکی یکی شروع کریدیم نفر اول گفت من 4 سال
توی دانشگاه درس خوندم و از هیچ کدوم از همکلاسیهام راضی نبودم چون همشون آدمای
فرصت طلب و خامی بودن و از دوستی باهاشون رضایت نداشتم. نفر بعدی هم انگار یه
جورایی حرف همون دوستمون رو تصدیق کرد ولی با یه لحن دیگه در کل دوستام تجربیات
زندگی دانشگاهیشون خیلی بود همراه با رضایت و عدمرضایت و فکر میکردن خیلی جاها اونطوری
که باید، باهاهشون رفتار نشده یا توی اون موقعیتای که میخواستن باشن قرار نگرفتن.
داشتم به حرفاشون فکر میکردم که یهو گفتن حالا نوبت راضیهست (اینم بگم که بین
این جمع ساکتتر و مظلومتر ازهمشون منم). داشتم آسمونو نگاه میکردم و قبل از اینکه
حرفی بزنم یکی از دوستام که میخواست ازم تعریف کنه گفت: ولی راضیه یه اخلاقی که
داره اینکه خیلی سازشپذیر و صبوره و اگر الانم خاطره یا تجربهی بد توی ذهنش باشه
اونو یه جور خوب و مثبت تعبیر میکنه و اصلا چیز منفی نمیگه یه لحظه سکوت کردم
داشتم به چشمهای که از زیر پاهامون جریان داشت نگاه میکردم و با خودم گفتم درسته? از وقتی یادم میاد همیشه سعی کردم با دیگران مهربون
و سازشکار باشم ولی این رفتارم چقدر خوبه یا بد نمیدونم یا حداقلش خیلی وقته که
دارم فکر میکنم که اگر الان یکی از دوستام یا خانوادم یا هرکس دیگهای ازم کمک یا
کاری بخواد مطمئنم که بیجواب نمیمونه و حتما تا جای که بتونم کمکش میکنم شاید
همین اخلاقمه که بعضی وقتا زجرم میده چون بعضی آدما توقعاتی دارن که.....بگذریم. سکوتم خیلی طولانی شد که یکی از بچهها صداش
دراومد و گفت بگو دیگه? منم گفتم یه تجربه
خیلی باارزش کسب کردم اونم اینکه سعی کنم همیشه سرم توکار خودم باشه و به آدما
احترام بزارم بدون اینکه دربارشون پیشداوری کنم اینطوری حداقل خودم احساس راحتی
و آرامش میکنم. و اینم گفتم در تمام طول دانشگاه همیشه از اینکه با همکلاسیهام
بودم راضی بودم و دوستان خیلی خوبی داشتم چون همشون نسبت به من محبت داشتن حتی
استادام. خلاصه همش درباره خاطرهها و تجربیاتمون حرف میزدیم تا اینکه هوا دیگه
حسابی تاریک شده بود و همونجا قرار گذاشتیم یه بار دیگه توی همین هفته قراری
بزاریم و همو ببینیم لحظههای خیلی خوبی رو با این جمع سپری کردم چون همشونو خیلی دوست دارم. بعدن خیلی ذهنم
درگیر این شده که چرا تجربیات آدما اینقدر با هم فرق میکنه البته دلیلش خیلی
سادست چون پیش فرضهای آدما و جهان زیستشون و محیطهای که تجربهکردن با هم متفاوته
ولی برام این جالب بود که چقدر میتونه شرایط زیادی و متنوعی در زندگی آدما پیش
بیاد تا حتی نحوه نگرششون به موضوعات یا مسائل مختلف فرق کنه؟ یا به قول کانت که
میگه دنیا رو میشه از خیلی پارادایمهای(پارادایم یه سگ یه ماهی یه اسب یا...)
متفاوتی دید که تازه پارادایم ما انسانها خیلی شبیه همه.
راضیه